محل تبلیغات شما

(((((دنیای من)))))



سلاااام دوستان
امشب خیلی یهویی قرار شد ک هفته دیگه برم یزد
اخه معصومه قرار بود برا کار عملیش بره یزد بعد من بش گفتم هر وقت خواست بره خبری به من بده تا منم باهاش باشم
بعد از طرفی هم فصل یک و دو رو برم نشون استاد بدم و ازونورم ببینم برنامه کارگاهم چجوری میشه برم تهران و بعد اومدم اجرا کنم
وویی یکم استرسی شدم الان
حس میکنم خیلی کار هست بعد هرچی هم به اجرا نزدیکتر میشم یکم دلهره ام بیشتر میشه
راسی گفتم ک با استاد کارهای نقش برجسته صحبت کردم میخوام پیشرفته یاد بگیرم بعد گفتم اگ بشه زمانشو من مشخص کنم
اخه میدونین میخوام همون موقع ک برا مدرک درمانگری میرم تهران همون موقع کلاس هم برم یه باره برگردم
اگ بتونم داییمو همراه خودم بکشونم خیلی خوب میشه
حالا خدا بزرگ خودش ردیف میکنه برام
چقدم مث لات ها گفتم دقت کردین! خخ
رفقا دعا کنین کارام خوب پیش بره
شب بخیر 







این هم عکس دوتا دیگه از تابلو هایی که زدم اسب برا خالمه که بهتون گفته بودم سفارش داده بود
عکس تابلو افرینش هم تو نمایشگاه که با محدثه زده بودیم گرفتم

کلاس های نقاشی درمانی هم که بهتون گفتم، خدا بخواد قبل ماه رمضون تمومهحالا بعد بهتون میگم که چی شد و چکارا کردم و اینا

فعلنییی



دوستان سلام
میگم دیدین چقد من اون روز حرص خوردم قبول نشدم فلان
بعد حالا میبینم چقد ایین نامه قبول نشدن ی مقوله ی خیلی عادی ایه! خخخخ
دیوونه بودم اینقد حرص خوردم والا!
امروز نشستم پرسشنامه هایی ک داده بودم به سه تا مدرسه رو صحیح میکردم
فقط 20 تاش به دردم خورد
اونم اگ همشون همکاری کنن
یکی مدرسه دیگه هم داده بودم ک شنبه باید برم بگیرم
دعا کنین پیدا کنم متغیر هامو
احتمالا تو این هفته مجبور شم برم دانشگاه
استاد ک غیر حضوری درست نه جواب میده ن وقت میذاره
کلییی سوال دارم ازش
ناری هم رفته بودن مشهد جمعه برگشتن
دیگه اینکه تابلو اسبم هم شروع کردم
کلی کار دارم
امشب رفتم نگاه کردم میبینم اگ لازم باشه ک هر متغیرم 30 تا نمونه داشته باشه ک احتمالا هم همینطوره کلی کار برام درست میشه
ینی یه دردسر بزرگتر
اخه من استادم ک اصن نیست بخواد راهنماییم کنه تازه بهم میگفت کلا 15 تا نمونه آزمایشی باید داشته باشم ولی فک میکنم اشتباه کرده
اون اولا بهم اینجوری گفت
امروز یکی بچه هامون دفاع داشت بعد این اصن از ترم 3 ک تموم شد دیگه رنگ دانشگاه ندید تا امروز ک دفاعش بود
بخدا حرصم میگیره اینقد استادا باهاشون همکاری دارن
البته من استاد راهنمامو دوس دارم ولی خیلی سرش شلوغه میدونین اذیت میشم یه جاهایی
هرچند به بهونه اونم شده میرم یزد نازی میبینم ولی خب یه جاهایی ک خیلی نگران کارات باشی دلت میخواد فقط استادت زودی جوابتو بده میدونین
خدایی کار اثربخشی سخته
الان اگ مث بچه ها ساختاری بودم راحت پرسشنامه میدادم بعدم خلاص.
ولی خب میخواستم عملی باشه اصلا از کارهای تئوری خوشم نمیومد رفقا
ینی به زور میشینم پا لب تاپ از کارا الکی خوشم نمیا
ولی تجریه کردن رو عوضش خیلی دوس دارم
توکل به خدا
تا الان ک خیلی پشتم بوده از الان به بعدشم مطمعنم کمکم میکنه
مث همیشه و مخصوصا شرایطی ک هر وقت توکل کردم از ته دل به خودش حضورشم کاملا حس کردم
قبلا میگفتم کاش قبل عید اجرام تموم شه حالا میگم کاش قبل عید نمونه ام پیدا شه!
توکل به خدا
شبتون اروم رفقا 


سلااااااام دوستااااان
اگ بدونین چه روزای شلوغ پلوغی دارم
تا جایی پست گذاشتم که ترمینال بودیم با مامانم
خب یکم اول از سفرمون براتون بگم
به مامانم که خیلیییی خوش گذشت با من البته ها خخخخ
بعد اینکه از مسافرت برگشتیم داشت برا بابام تعریف میکرد ولی من میشنیدم میگفت که فکر نمیکردم الی بتونه اینقد خوب از پس کاراش بربیاد تنهایی هم میتونیم بفرستیمش تهرون
منم بسی ذوق زدم
ولی واقعا خوش گذشت با اینکه اوممم دو روز هم بیشتر نبود ولی خیلی خوب بود ینی ما چهارشنبه ک رفتیم 5شنبه و جمعه اونجا بودیم و شنبه عصر برگشتیم
روز جمعه هم ک من کلاس داشتم از ساعت 8 بود تا 6 عصر
جاتون خالی چقد این کارگاه رو دوست داشتم اصن حس خوبی داشتم
هم موضوعش رو دوست داشتم هم مدرسش آدم درست حسابی بود هم اینکه جاش معتبر بود همش به احساس روان شناس خوب کردن کمک میکرد خیلی حالمو خوب کرد
با اینکه طولانی بود ولی برا من اصلا خسته کننده نبود رفقا
تازهههه بگم براتون از کارگاه ک یه دوست پیدا کردم بیست سال از خودم بزرگتر ولی کار درست
متخصص کودک بود بعد میگفت من بیست ساله سابقه دارم و کارتشو بهم داد و میگفت بیا کلینیکم محیط کارمو بهت نشون بدم و فلان
جالب بود با همون لهجه تهرانیش میگفت الهام جون مهرت به دلم نشسته من به فرنوش (دخترش ینی) میگم که من تو کارگاه یه دختر دیگه هم داشتم
خلاصه بسی بهم لطف داشت گفتم من پایان نامه ام در رابطه با بچه هاس و فلان گفت هر وقت سوالی داشتی ازم بپرس
خخخخ حالا فک کن بپرسم بلاکم کنه!
ولی نه آدم خوبی بود
خلاصه واااای راسی نگم براتون
دستبندم تهرون گم کردم
هعییی میدونین چی شد
موقعی داشتم از کارگاه میرفتم خونه بعد رفتم اونور خیابون ماشین بگیرم محکم خوردم زمین ینی خیلی بدجور
بعد همونجا دستبندم پاره شد ولی من متوجه نشدم
خلاصه اینم خسارتی بود ک خوردم
بعد دیگه رفقا با مامانم رفتیم شبش بازار. اومدم خونه دیدم مامانم از صبح ک من نبودم هیچ جا نرفته گفتم چرا نرفتی گقت دیگه تنها پروام نبود
منم گفتم دو روز هستیم گناه داره از صبح تو خونه گفتم پاشو بریم بازار
هرچی گفت خسته ای فلان گفتم نه بیا بریم خوش میگذره
انصافاً هم خوش گذشت
اصن میدونین اصولا ما خانوما هیچ وقت برا بازار خسته نیسیم! خخخخ
خلاصه دیگه یخرده خرید کردیم و دیگه اومدیم فرداش دیارمون
بعد دیگه من دنبال کارا پایان نامم گرفتم و استاد راهنمام که خسته اس کاری نمیکنه برام کلی رفتم پایان نامه خوندم ک بفهمم چکار باید بکنم
ینی رفقا هیچی نمیدونم باید چکار کنم همینجور کم کم دارم میرم جلو راه برام روشن میشه وگرنه هیشکی کمک آدم ک نمیکنه
ولی در کل دوسش دارم استاد راهنمامو
میدونین خیلی آدم خونسردیه بهت دلگرمی میده
برعکس استاد مشاورم
معرف حضورتون ک هس استاد متقی!
ینی اصلا دور و برش نمیرم
فقط بلده الکی استرس بده
فک کن یه وقت بیاد بخونه خخخخ چقد من از کمالات این استاد بگم اخه!
خلاصه رفقا هفته پیش رفتم آموزش و پرورش دنبال مجوز برا کارام
این کار ها هم ک میدونین الکی میخوان اذیت کنن و سنگ بندازم جلو پات
خلاصه گفتن برین حراست و فلان
ما رفتیم حراست محدثه هم باهام بود البته خلاصه رفتیم اونجا بگذریم از اینکه یه ساعت با تلفن حرف زد تا اینکه یادس اومد یه ارباب رجوعی هم بود ک الان فسیل شده. ینی رفقا اغراق نخوام بکنم قشنگ نیم ساعت رو به راحتی با تلفن حرف زدا
بعد دیگه هیچی اومد مجوز رو گرفت و سه ساعت پرسشنامه ام رو خوند و خلاصه تایید کرد و اینا بعد همکارش بود نمیدونم کی بود یه پیرمردی بود خلاصه اومد تو گفت اقای فلانی شما هم مطالعه ای بکنین ببینید پرسشنامه رو
بعد من کلا خیلی آدم کم صبری برا این معطلی ها نیستم بخوام زود جوش بیارم ولی از یه چی خدایی خیلی ناراحت میشم اونم اینکه طرف هیچ علمی نداره میخواد ادا ادما متخصص دربیاره
اومده پرسشنامه رو گرفته یکسره ایراد گرفته من خب قشنگ براش توضیح دادم
دیگه به سوال بود رسید گفت اینو بخون من شروع کردم خوندم گفت که نه بلند بخون
منم یخرده تعجب کردم ولی بلند خوندم بعد فک کردم متوجه نشده اومدم توضیح بدم دیدم داره پوزخند میزنه ک ینی این چه سوالیه
منم قاطی کردم اخم کردم زل زدم تو چشماش گفتم مشکلش چیه؟ چرا به سخره میگیرین؟
آقا اینو گفتم کلا جمع کرد سرشو انداخت پایین دیگه هیچی نگفت ینی اگ حرف میزد ک میشستمش
خیر سرشون بخدا فرهنگی ان اینکارا میکنن
خلاصه دیگه هیچی نگفت تایید کرد رفت خخخخ
محدثه میگه ینی بافتی طرفو در خروجی رو گم کرده بود خخخخ
خدایی اینقد ازین حرکتش ناراحت شدم ک اون لحظه گفتم حتی اگ مجوز نده هم غمم نیست
خلاصه شکر خدا مجوز گرفتم و رفتم مدارس
دیگه چقد کلاس گذاشتم واسه مدارس تا همکاری کنن
خخخ خودم خندم میگیره
میرفتم اونجا مدرک کارگاه رو مث نشان حاکم بزرگ میذاشتم رو میز خخخخ
ولی تاثیر داشت مثلا بیشتر همکاری میکردن
خلاصه هرکدوم به یه راهی سعی کردم همکاریش و جلب کنم
4 تا مدرسه باید میرفتم 3 تا مدرسه خوب شد فعلا همکاری کردن یکیشون ولی بد قلقه باید یه جوری بیارمش تو راه
نمیدونه من بدقلق ترم
بعد خلاصه این سه روز آخر هفته هم جاتون خالی با محدثمون نمایشگاه زدیم
منم تابلوهام گذاشتم
یه سفارش تابلو اسب گرفتم البته خالم اومد میخواست تابلو اسبم بخره گفتم این برا مامانه ولی برات میزنم بعد گفت باشه بزن گفتم کار تکراری دوست ندارم ولی یه کار توپ میزنم برات
امروز خودم یه طرحی انتخاب کردم براش معرکه اس ان شالله زدم تموم شد نشونتون میدم
نیست که خیلی نظر میدین دلم میخواد زودی بزتم نشونتون بدم! خخخ
خلاصه رفقا خیلی انرژی مثبت گرفتم چقد همه میپرسیدن آموزش دارم یا نه
بعد یکی ک عاشق تابلو ساعتیم شده بود خیلی دلش میخواست بخره ولی براش سخت بود از طرفی هم نمیتونست دل بکنه
بهش گفتم چند میخوای بخری دوباره هیچی نمیگفت
میگفت که اخه کار دست واقعا ارزش داره
نه دلش میخواست قیمت منو بشکنه نه میتونست دل بکنه
ولی هنوز تو فکرشم میگم کاش کمتر حسابش میکردم هرچند من 50 درصد زیر قیمت بهش قیمت دادم و کمتر از این واقعا انگار رایگان دادم ولی به مامانم میگم حداقل هنرم دست کسی بود ک واقعا دوسش داشت
دیگه محدثه دعوام کرد ک نمیخواد اینکارا بکنی
خلاصه اینم از کارای این چند وقته من
پسفردا هم امتحان آیین نامه اصلی دارم و بعدم دیگه باید آماده شم برا تو شهری
خلاصه خیلی شلوغم رفقا
دوباره فردا هم باید برم مدارس پرسشنامه هارو جمع کنم و ببینم کدوم نمونه هام تشخیص رو میگیرن و خلاصه کلی کار دارم
همش میگم خدا کنه فقط اجرام بتونم قبل عید انجام بدم
دعا کنین دیگه
شبتون بخیر فعلنی 


سلام دوستان
ای بابا دیدین چجور باختیم
خب اونا هم خوب بودن البته اونا از اشتباهی ک ما کردیم هم خوب استفاده کردن
حال هممون گرفته شد از باخت تیممون ولی تیممون زود روحیه اشو باخت ینی گل اول ک خورد خیلی روحیم و از دست داد چقد بچه های تیم ملیمون عصبی شده بودن
بعدش هم ک تو فضاها مجازی فحش از سرمربی گرفته تا ژاپن و تیم و همه رو زیر سوال بردن و
نمیگم همه ولی به نظرم این رفتارا به خاطر نداشتن فرهنگ و پختگی و نداشتن بلوغ اجتماعیه، چیزی ک باعث میشه اینقد احساسات به منطق غلبه داشته باشه ک متاسفانه تو همه زمینه ها همین طوریم مث ت
ژاپن هم از این روحیه خبر داشت که تو رومه های ژاپن نوشته شده بود باید تیممون هواسش جمع کنه ک گل اول رو ایران نزنه که اگ بزنه مث اژدهایی میشه ک از خواب بیدار شده
کارشناسی بعد بازی رو ک میدیدم تعریف میکرد ک تو یه بازی ک ژاپن باخته بود و تو هتل دور هم خیلی اروم نشسته بودن و در جواب سوالی ک چقد شما راحت و ارومین گفتن ک خب ما باید درس بگیریم و ببینم تو کدوم قسمت ضعیف بودیم
در هر صورت چیزی ک مهمتر از این بازی هاست این اخلاقیات و پختگی ها و درسهاس

کاش تحمل شکستمون رو بالاتر میبردیم
همه اینایی ک میگم برا خودمم هست و شاید خودمم در این زمینه خیلی ضعف داشته باشم
خیلی جالبه اگ بگم ک اصن نمیخواستم این حرفا رو بزنم اومدم از اتفاقای این چند روز بگم و برم ولی یهو کارشناسیم گل کرد براتون رفتم رو منبر
هفته پیش ک رفتم پیش استاد و نازی رو هم دیدم بعد این هفته هم ینی پسفردا میرم تهران واسه پایان نامه ام
کلاس رانندگی هم 9 جلسه اشو رفتم فقط سه جلسه دیگه دارم ک گذاشتم برا وقتی ک از تهران برگشتم
اوممم دیگه اینکه آهان احتمالا بعد عید هم برم تو بهداشت مشغول به کار بشم مامانم هم چند وقتیه تو گوشم هی دکتری میخونه فلان ولی من اول کار اولویتمه
میدونین رفقا خب اول اینکه تجربه برام خیلی اولویت داره چون اونه ک منو میسازه
بعد اینکه کیفیت برام مهمه نه کمیت
بعد اینکه میخوام حیطه علاقه مو هم قشنگ بفهمم ک برا دکتری هم برم تو زمینه همون کاری ک میخوام کار کنم ادامه بدم
و اینکه خیلی کار دوست 
برا نقش برجسته امم
اوممم اصن هیچی در این مورد نمیگم خیلی بی ذوقین هیچی نگفتین اینقد وقت گذاشتم عکس آپلود کردم 
راسی واسه تولد مامانم یه کلیپ ساختم گذاشتم رو تلویزیون واااای نمیدونین چقد ترد 
خیلی همه خوششون اومده بود اشک از چشمان همه جاری شده بود تحت تأثیر قرار گرفته بودن
اومدم یه عالمه عکس های مامانم از قدیمااا تا الان گذاشتم تو کلیپ با آهنگ مادرمی و کلی افکت و اینا خلاصه خیلی دوست داشتن
خب من برم فک کنم ببینم برا تهران چیا لازم دارم کارامو کم کم انجام بدم یهو همش رو هم نشه
فعلنییی رفقااا


سلاااااااااااااام دوستان
 
سوپرایز دارم براتون
امروز میخوام عکس کارای قبلمو که قاب گرفتم و یکی کار جدیدمو که ساعت دیواری هم هست بهتون نشون بدم دیگه خلاصه نگم از هنرمندی هام براتون!
درباره تصمیم هایی هم که میخواستم بگم حرفا دارم که بعد میگم




راستی رنگ این تابلومم کلی تغییر دادم تا این شد اخه پسندم نمیشد و در نهایت شد مطلوب خودم




نمی دونم چرا اینقد کیفیتش داغون افتاد  یعنی خود عکس ها کیفیت داشتنا اپلود که کردم اینطوری شد

حیف شد اخه اصن خود کار یچی دیگس. دیگه کاری که از دستم برمیاد



اینم ترکیب ساعت با تابلوم ایده خواهریم






چطورن؟؟؟؟


راستی خبر تازه ی هیجان انگیز اینکه پسفردا یعنی عصر پنج شنبه قرار شد محدثه تو خونشون سوپرایزی واسه مامان جشن تولد بگیره و خاله هام و دختر خالمم هستن بعد همه خبر دارن جز مامان

چی بخرم برا مامان

اگ دستم باز بود یچی توپ میگرفتم یا اگ تابلو ساعتیم فروش میرفت خوب بود ولی فعلا نمی تونم زیاد دست و دل بازی کنم چون برا پایان نامه ام نگه داشتم ، حالا موندم چی بگیرم هم گرون نشه زیاد هم شیک باشه
اینقد برنامه ها دارم اگ تولد مامان چند ماه دیگه بود حسابی از خجالتش در میومدم

واییییی تولد خیلی دووووووووس
من عاشق سوپرایزم یووووهوووووووو

سلااام دوستان
موقعیت فعلی:تو اتاق گرم زیر یه لحاف خیلی گرم سنگین خوابیدم و دارم پست میذارم
تابلو ساعتم تقریبا تمومه غیر از رنگ آمیزیش ک پسندم نشد خودم
واس نمیدونین ک دیشب خسته کوفته تقریبا رنگ آمیزی کارم تموم شده بود نشستم کف اتاق نگامم به تابلو لبامم برعکسی
چون خوشم میومد از رنگ کار اومدم نشون مامان بابا مبینا دادم بعد ناراحت
همه گفتن خوبه قشنگه فلان ولی من اصلا دوسش نداشتم خیلی هم قاطی بودم چون ی هفته مداوم کار کردم روش خلاصه بدجوری تو ذوقم خورده بود
دیگه هیجی ی مشت زدم تو سر خودم ک نمیخواااام فلان ولی از اونجایی ک زودی حالم خوب میشه و از اوج میام پایین بعد نیم ساعت غر زدن تو فکر خودم و اخم کردن به خودم، حالم بهتر شد و به این فکر کردم درسته ک چیزی میخواستم نشد ولی خیلی تجربه ها گرفتم و چیزای جدید یاد گرفتم
خلاصه گفتم اینا مقدمه موفقیته و با اینچیزا اروم شدم و خوابیدم
امروز ولی استراحت بود یعنی اصلا نرفتم سراغ تابلو
امروز بیشتر با اطرافیانم گذروندم مثلا تا ظهر ک با محدثه بودم بعدم خانواده و شب هم با سارا عاطفه
رفتیم کافه و کلی بهم خوش گذشت ولی به سارا نه به اندازه ما
اخه عاطفه یه چندتا چیز گفت بهش ک سارا خورد تو ذوقش البته اینو من میفهمیدم ک سارا رو خوب میشناسم
عاطفه نمیشناسه درست سارا رو هنوز وگرنه اونم متوجه نمیشد ک داره سارا رو ناراحت میکنه ولی به طور کلی خوب بود منکه کلی بهم خوش گذشت
در این بین یه حرفایی هم بچه ها بهم زدن ک منو تو فکر برد مثلا گفتن پایان نامتو یکم بنداز عقب واسه نمایشگاه خودتو آماده کن ک اگ میخوای معرفی بشی حداقل با شکوه معرفی بشی ن اینجوری نصف نیمه و فلان
خلاصه دارم بهش فک میکنم چجوری کار پایان نامه رو پیش ببرم
این ترم ک نمیخوام دفاع کنم ولی نمیدونم تا چ حد از کارم خوبه ک پیش ببرم
میدونین هدفم هم درسمه هم هنرم ولی الان اولویت با هنرمه چون اگ زمانش بگذره و تعلل کنم نمیتونم به اندازه الان موفق باشم
خیلی جنبه ها هست ک بخوام همشو توضیح بدم هم از حوصله خودم و هم شما خارجه
ولی بطور کلی اینو بگم ک تو دو راهی یکم موندم
دیگه اینکه واااای رفقا نمیدونین موقع کارم سمینار های دکتر فرهنگ رو میذارم معرکه اس
خیلی خوبن اخه
دگ خبر جدیدی نیس
عکس تابلو های قاب شدم و تابلو ساعتیمم بعد میذارم
شبتون بخییر


سلاااااااااااااام دوستان
حدس بزنین امشب کجا بودم؟؟
خونه برادر شوهر
برای اولین بار امشب رفتم خونه برادر صادق
کلا از قوم شوهر من فقط خونه پدر شوهر رفتم و بس 
اونم مناسبتی یا مراسمی اگ میشد میرفتم شاید فقط یکی دوبار همینجوری رفته باشم
ماهم معلوم نیست رابطمون چجوریه یه جاهایی مثه نامزد ها میمونیم یه جاهایی مثه زن و شوهر ها خودمون هم نمیدونیم با خودمون چند چندیم خخخخ
وااای که چقد امشب دوباره با همعروس ها تو سروکله هم زدیم خخخخ
اهان من نگفتم بهتون صادق اینا 4 تا برادرن که صادق بچه شیطونه اخریه
اما من دو تا هم عروس دارم چون برادر سومش عقلی کرده ازدواج نکرده خخخخ
خلاصه شبی رفتم اونجا ازونجایی که خوشم نمیاد فیگور تازه عروس ها بگیرم برخلاف جدال درونیم که هی میگفت الهام شبی بار اول اومدی بشین نمیخواد کمک بدی زشته فلان ، باز هم نتونستم و رفتم اشپزخونه دوتا ظرفوو هم بیشتر نشستم ولی شستم بعد رفتم نشستم 
خخخخخ چه ظرفی هم شستم الهام هم عروسم (اسم اونم الهامه که من گفتم برا اینکه قاطی نشه به اون که میگن الهام به من بگن الهام جون)میگفت نه تو بار اول اومدی برو بشین منم گفتم ببین بار اول دوم نداره اگ لان بشینم دیگه عادت میکنم هیچ وقت پا نمیشم برات ظرف بشورم کمک بدم خودت تو ظرف یه بار مصرف بهمون غذا بده دیگه من نمیدونم 
بعد همینجور داشتم با فاطمه ظرف میشستم رو میکردم به صادق که تو پذیرایی نشسته بود میگفتم جونم صادق منو صدا زدی ؟؟؟ الان میام الاان

الهام هم میگفت نه الی هیشکی صدات نکرد ، صادق هم نامردی نکرد گفت الیی چرا نمیای زود بیااا خخخخ
مادر شوهرم که این وضع رو دید بنده خدا از تو همون پذیرایی صدا بلند کرد که الی بیا بشین نمیخواد ظرف بشوری 
منم دستامو شستم گفتم چشششم مامان جان ، بعدم رو کردم به الهام گفتم دستور از بالا اومده از من که انتطار نداری جواب سربالا بدم به مادرشوهر
رفتم نشستم کنار صادق ، مادر شوهر با تعجب نگام میکرد پدر شوهر غش خنده رفته بود
الهام هم با فاطمه گفتن ببین کاری نکن ما دوتا بشیم یه جبهه فلان منم بلند شدم گفتم جهنم ضرر بابا نخواستم من که تا اینجاش شستم یه دونه دیگه مونده به دردسرش نمیارزه!

من اخلاقم اصلا نمیذاره بشینم گرچه شبی خودکشی هم نکردم ولی بالاخره بلند شدم که یه ذرویی کمک بدم بعد با این وجود اگ کسی فک کنه وظیفمه دیگه اصلا دلم نمیخواد بلند شم ینی فک میکنم همه همینطور باشن
خلاصه اینم از ماجرا شبی ما
راسی صادق یه موتوری هم داره دو روزه راش انداخته بده دست سرپرستش بعد منم که خیلی موتور سواری دوست بهش گفتم شبی با موتور بیا دنبالم خخخخ
اونم گفت زشته جلو مامانت اینا گفتم نه بیا موتور دوووس
خلاصه نه کیف دستی همرام برداشتم نه کفش پاشنه بلند پوشیدم ،یه جوری اماده شدم برا موتور سواری خخخخ خودم از کارا خودم خندم میگیره
تازه وقتی صادق میخواست موتورش راه بندازه چقد همه نگران بودن به من میگفتن نصیحتش کن نذار تند بره نذار موتور سوار شه فلان
به صادق میگم چرا اینقد همه نگرانن میگه از بس بخاطرم اومدن بیمارستان
گناه مامانش چقد نگران بود بعد من شبی خودم نشستم ترکش
به صادق میگم بابات اینا تو دلشون میگن گفتیم زن بگیره یکم جلو کاراتو بگیره حالا یکی میخواد جلو زنتو بگیره!
ولی من موافق کارهای خطرناک نیستم به صادق گفتم که مواظب خودش باشه و مطمعنم که خیلی هست به مامانش هم گفتم مامان از من توقع نداشته باشین صادق رو تحت فشار بذارم که کنترلش کنم یا بخوام تغییرش بدم( ینی مشغول ضمه این فک کنین اصن ازینکارا میکنم !!! حالا سعی خودمو که میکنم !!) گفتم من دوست ندارم همش بگم تند نرو فلان یا هی بخوام تذکر بدم فایده ای هم نداره همینکه میدونه من چشم انتظارشم و نگرانشم خودش دیگه مواظبه و مطمعنم هم که هست .خدا خودش نگهدارش باشه
ولی در کل چقد خوب میشه که ادما هیچ وقت با فکر تغییر تو زندگی نرن یا طرفشون رو همونجوری که هست بخوان من خیلیی این خصلت رو دوست دارم یه جاهایی خیلی سخته ولی واقعا سعی میکنم همونطور که هست بپذیرمش اینجوری صادق هم کنار من راحتتر خودشه و چیزی ازم پنهون نمیکنه مثلا خودم دیدم تو بعضی چیزا که بهش گیر دادم شاید هم فقط یه بار گیر داده باشم ولی دیگه تو اون زمینه برام تعریف نمیکنه چیزی یا معذب مبشه 
ولی صادق دمش گرم واقعا این خصلت رو داره چقد چیزی بهم یاد میده همیشه با رفتارش 
با اینکه خیلی شیطنت داره ولی در عین حال بالغ درونش خیلی میفهمه 
خدا برام حفظش کنه 
شبتون بخیر رفقاا


سلااااام دوستان
چطور مطورین
چکار می کنین با قرنطینه؟؟
دلم واسه وبلاگم کلی تنگ شده بود 
اخرین پستم برای ماه رمضون پارسال بود و شاید براتون سوال باشه من توی این یه سال چکار میکردم
امسال ینی سال 98 !(خخخ دقت کردین امسال ینی سال 98!! فشار قرنطینه اس چیزی نیست!)
بله همانطور که داشتم میگفتم سال 98 دو تا اتفاق بزرگ واسم افتاد یکی دفاع پایان نامه ام و اتمام دوره ارشد (البته هنوز مدرکمو نگرفتم و نرفتم دنبال کاراش) و دیگری اینکه با یارم اشنا شدم 
دقیقا ماه رمضان پارسال بود که صادق با خانواده محترمش اومدن خواستگاری 
صادق رو نه میشناختم و نه دیده بودمش ، گرچه پدرش با بابام دوست بودن و این تنها واسطه ی اشناییمون بود ولی ما بصورت کاملا سنتی اشنا شدیم و من هیچ وقت فکر نمی کردم که به صورت سنتی بخوام ازدواج کنم چون خیلی دغدغه شناخت داشتم و همیشه میگفتم ازدواج که بحث یک عمر زندگیه رو چجور میشه خوب انتخاب کرد و به انتخابت مطمعن بود 
ولی برخلاف تصورم با صادق نه در محل کاری که همیشه فکر میکردم به این سبک با طرفم اشنا میشم بلکه به صورت کاملا سنتی اشنا شدم و حدودا یک ماه بعدش جواب مثبت دادم
یادمه ماه رمضون پارسال کلی سمینار های دکتر فرهنگ رو راجع به سوالات خواستگاری گوش دادم و شاید بتونم بگم حدودا 40 صفحه جزوه نوشتم  یادمه مامانم میگفت الییی میخوای پسر مردمو بیچاره کنی چیه دم به ساعت تو گوشته و داری مینویسی خخخخ
شب اول خواستگاری وقتی دیدمش ازش بدم نیومد ، یادمه ک یه دست گل بزرگ گرفته بود با یه برگ های پهن نوک تیز اطرافش تزیین شده بود و وقتی اومد داخل یجوری این دسته گل رو پرت کرد تو بغلم که بعدا ک باهاش صمیمی شدم گفتم از همونجا فهمیدم مرد زندگی ای ، چون برگ هاش رفت تو چشمم و از طرفی هم از سنگینی گل هاش قشنگ یه دور دور خودم چرخیدم!!! 
خلاصه ازونجا که د نگاه اول ازش بدم نیومد بعد اینکه یه مدتی خانواده ها باهم نشستیم موافقت کردم که بریم با صادق حرف بزنم واسه همین یه بار دیگه به سوال هایی که برای جلسه اول اماده کرده بودم نگاه کردم و سعی کردم حفظشون باشم البته برای جلسه اول فقط 5 تا سوال اساسی داشتم که به قول دکتر فرهنگ خط قرمز هام بود و فقط برا این پرسیدم ک بدونم میتونم بگم یه جلسه دیگه هم بیان یا نه
خلاصه صادق مثل اسمش کاملا صادقانه به سوالام جواب داد و من واقعا خوشم اومد فقط تنها چیزی که اون شب تو فکرم بود و یخرده در موردش تردید داشتم غرور زیادش بود و تن صداش ازین بابت که خیلی اروم حرف میزد و من پیش خودم میگفتم نکنه ادم بی حالی باشه نکنه ادم خیلی ارومی باشه و اینا

اون شب به هیچ کس جوابی ندادم و گفتم از جواب هاش راضی بودم ولی باید یه جلسه دیگه بیان
حدودا یک هفته ی بعد جلسه دوم تشکیل شد و من واقعا توی این یک هفته دلم براش تنگ شده بود! شاید تعجب کنین ولی من واقعا به این مهری که میگن خدا میندازه به دل ادم اعتقاد دارم چون برای خودم کاملا پیش اومد و به جرات میتونم بگم تنها کسی بود که تونست منو بدجوری جذب خودش کنه
ولی هنو غرور زیادش و تن اروم صداش تو ذهنم اذیتم میکرد 
وای جلسه دوم 4 تا برگه سوال نوشته بودم و مثه شبای قبل امتحان قبل اومدنشون حفظشون می کردم .(بهتون پیشنهاد میکنم حتما صحبت های دکتر فرهنگ رو در این زمینه گوش بدین واقعا کمک کننده است) 
خلاصه اخرش هم 4 تا صفحه رو تا کردم و گذاشتم پشت قاب گوشیم 
رفتیم تو اتاق که باهم حرف بزنیم دو تا سوال پرسیدم و بقیه اش یادم رفت خخخخخخ
صادق می گفت خب من در خدمتم میگفتم اومممممم اومممم ببخشید من سوالام یادم رفته 
گفت خب همراهتون نیست ؟ گفتم چرا  گفت خب راحت باشین بیارین بپرسین منم گوشیمو برداشتم عین این کارگاه ها خخخ از پشت قابش 4 تا ص رو اوردم بیرون خخخخخ یادش بخیر صادق چجور وقتی سوالا رو دید یه ابروشو انداخت بالا تعجب کرده بوود خخخ
البته سوالای من توی 3 صفحع بود ص 4 رو برای یه کار دیگه گذاشته بودم پشت برگه ها
که اتفاقا صادق پرسید ببخشید چرا برگه اخر رو نگاه نمیکنین . منم گفتم برگه اخر سفیده گذاشتم که دست خطمو نبینین خلاصه ما از همون اول زندگی بنا رو گذاشته بودیم به صداقت اصن یه وضیییی
خلاصه اون شب حدود دو ساعت حرف زدیم و اخرش پدر و مادرا با چک و لگد ما رو بلند کردن
ولی اون غرور زیاد رو من فقط جلسه اول از صادق دیدم و ز جلسه دوم تبدیل شد به صادق خودم
هنوزم که فکر میکنم میبینم چقد شخصیت شب اولش برام غریب بود 
خودش میگه چهره ی بیرونیش این شکلیه راست میگه حرف زدنش رو که با دختر ها مخصوصا میبینم خیلی جدی و مثه صادق شب اوله
خلاصه بعد از 3 یا 4 جلسه بود که بالاخره جواب رو دادم
که البته همه ی اینا ماجرا داره خخخخ ولی بهش نمیپردازم
خلاصه بگم الان یک ساله که ما با هم نامزد شدیم و من اول رابطمون ینی بعد اینکه ازمایش خون دادیم یه ختم قراان برداشتم برای داشتن یه زندگی خوب در کنار همدیگه 
(در گوشی ) خیلی دوسش دارم

خب من برم دیگه 
امید خدا بیشتر میام دلم واسه تو وب نوشتن تنگ شده هیچ چی فضای دنیای من نمیشه
شبتون بخیر رفقااااااا

سلام دوستان
خوبین خوشین
چکارا میکنید این روزا
منکه ماه رمضون افتاده بودم همش هرکار داشتم به این فکر میکردم بعد ماه رمضون انجام بدم
ضعف میکنم همش دراز کشیدم  ینی خدا میگه تو هم با این روزه گرفتنت
فک کن مثلا سال دیگه سر خونه خودم باشم باید افطار و سحر هم حتما آماده کنم. واااای کی میتونه اینکارا بکنه 
تنبل هم شدم کلا بیکار شدم حوصلم سر میره حالا فردا هم ک روز آخر ماه رمضانه. همش تو دلم میگفتم بذار ماه رمضان تموم شه یه کاری میکنم ولی آیا واقعا یکاری میکنم؟
همچنان در آرزوی یک روان شناس خوب شدن به سر میبرم ولی سخته و من دروغ چرا میترسم
از طرفی هم میدونم ک اگ دنبالش نرم، هیچ وقت به اون حس رضایته نمیرسم
گاهی وقتا فک میکنم خیلی میتونم گاهی وقتا هم فک میکنم خیلی راه داره تا بتونم.
نمیدونم، دلم پیشرفت میخواد
چه خوب میشد اگ تابستون عروسی میگرفتیم اما همه میگن زودتر از پاییز نمیشه
ساعت دو شبه ولی من اصلا خوابم نمیاد گشنمم هست ولی میترسم سحر دیگه نتونم چیزی بخورم
یه حسی دارم ولی نمیتونم تحلیلش کنم به قول استادم حالت چگونگی بهم دست داده خخخ
بیشتر فکرم مشغوله
امشب داشتم به بابا مامانم نگاه میکردم پیش خودم میگفتم کاش من میتونسم بهشون بگم چقد دوسشون دارم ولی چون هیچ وقت اینجوری نبودم الان هم برام خیلی سخته
بعضی وقتا دلم میخواد بغلشون کنم خخخ
خیلی برام با ارزشن ولی نشون نمیدم
اینقد دلم میگیره وقتایی ک فکر میکنن من حواسم به صادق بیشتر هست صادق حواسم بهش خیلی هست ولی هیچ وقت هیچکس نمیتونه جای کس دیگه ای رو بگیره همونطور ک من جای خانواده صادق رو براش نمیگیرم
امروز یه متن تو اینستا خوندم نوشته بود اگه خیلی بهت گیر میدم روت حساسم همش از دستت ناراحت میشم ینی دوست دارم اگ دلم نمیخواد با کسی غیر خودم بخندی و با غیر خودم حرف بزنی ینی خیلی دوست دارم
شاید قبلا اینارو به عنوان یه سری جملات احساسی میخوندم ولی الان بهش فکر میکنم که چرا دوست داشتن رو درست بلد نیستیم یاد نگرفتیم که چجوری باید کسی رو دوست داشت. حتی فکر هم نمیکنیم ک این مدل دوست داشتن اشتباهه و شاید ناشی از خلا ها و یا آسیب ها باشه و یا نهایتا آموزش اشتباه
بعضی وقتا فکر میکنم چقد ازدواج مقوله قشنگیه ازین بابت ک خیلی چیزا رو یاد میده
من به جرات میتونم بگم واقعا در این یه سالی ک با صادق بودم خیلی رشد کردم
اولا خیلی حس مالکیتم زیاد بود روش فکر میکردم اینجوری ینی دوسش دارم به قول همون متن اگ گیر میدم یا حساسم روش به حساب خودم ینی دوسش دارم
ولی بعد فکر کردم آدم کسی رو ک دوست داره نباید آزار بده حس کردم قبل اینکه بریم سر خونه خودمون نیاز دارم خیلی کتاب هارو بخونم به قول دکتر فرهنگ وقتی آدم یه آب‌میوه گیری هم میخره اول دستورالعملش رو میخونه ک چجوری وصلش کنه و باهاش کار کنه که یه وقت اشتباهی نزنه داغونش کنه اون وقت برای زندگی کردن برای یه عمر اونم با یه آدم متفاوت حاضر نیست کتاب بخونه یاد بگیره دستورالعمل هارو.
یه کتاب خوندم درباره همین دوست داشتن و اینا اسمش بود هنر عشق ورزیدن از اریک فروم
خیلی کتاب خوبی بود حدودا 3 یا 4 ماه پیش بود ک خوندمش و تا حدود زیادی دیدگاهمو به عشق تغییر داد اینکه نوشته بود عشق ورزیدن خودش هنره و باید یاد گرفت. اینکه مرحله اول عشق ورزیدن احترامه.
و یه کتاب هم خوندم درباره دنیای مردها
وای ک چقد جالب بود با اینکه خیلی چیزا رو فکر میکردم میدونم ولی هرچی بیشتر این کتاب رو میخوندم واقعا بیشتر حیرت زده میشدم
اینکه میگم حیرت زده اغراق نیست اینقد برام جالب بود ک انگار دارم رازی رو کشف میکنم و دلم میخواست تو یه زمان کم همه شو بخونم و خسته نشم تا تموم بشه
چقد چیزا ک از مادرهای خودمون یاد گرفتیم و فکر میکردیم درسته اما در واقع داشتیم عشق رو میکشتیم
خلاصه این دو سه تا کتاب خیلی خوب بودن واسه همین میگم خیلی ازدواج باعث رشد میشه
مخصوصا حرف زدن واقعا این چجوری حرف زدن ک اصن واسه خودش مقوله ایه و فکر میکنم مهمترین بخش زندگی همینه ک بلد باشیم چجوری حرف بزنیم
برا اینکه بفهمم چجوری حرف بزنم با صادق باید سعی کنم دنیاشو بیشتر و بیشتر بشناسم تا بفهمم چجوری فکر میکنه و چجوری منو میشنوه. مخصوصا اینکه به چشم خودم دیدم چقد متفاوت فکر میکنه   وای خدا چقد جالبه خخخخ
جالب و سخت!
هرچند سختیش بخاطر روش های اشتباهیه ک یه عمر میتونم بگم تو جامعه مون رواج داره و همه از همدیگه یاد گرفتن
اگ همه اینقد وسواس داشته باشن واسه رفتار صحیح واسه یاد گرفتن، یه نسل درست میشه
هیچکس بی عیب نیست منم نیستم اما همینکه دارم سعی میکنم یاد بگیرم خوشحالم، خوشحالم ک رشد کردن خودمو با صادق احساس میکنم. 

من خوابم نمیبره معلومه؟
خخخخ یه کوچولو حالا درد و دل کردم! والااا
رفقا من خیلی گشنمه حالا یه لیوان شیر ک نمیزنه تو اشتهام نه؟؟
یه صداهایی هم از اشپزخونه داره میاد جلل خالق همه شب زنده دار شدن ها!  چرا هیشکی شبا نمیخوابه؟!
من برم یچی بخورم
فعلنی رفقاا
هیییی صدا قاشق چنگال هم میاد
دیگه نمیشه وایساد باید برم تا سرم بی کلاه نمونده
خخخخخخ
باباااای




سلااااااااااااااااااااااااام دوستان

امروز اومدم با کمک لب تاب ، لب تاپ؟ لپ تاپ؟؟ پست بذارم
میدونستین یکی از دلایلی که کم پست میذارم چیه؟ اینه که با گوشی نمیتونم براتون پست بذارم! ینی میشه ها ولی باید برم مثلا یه جای دیگه متنمو بنویسم بعد کپی کنم تو وب 
نمیتونم مستقیما همینجا بنویسم بعد از لحاظ روانی انگار فضای اینجا رو که نداره موقع نوشتن ،حال نمیده 
خببب حالا میخوام از این فرصت استفاده کنم و هم قالب وب رو عوض کنم بچه مون لباس نو نپوشید امسال عید!!! خخخ
هم عکس بذارم کارای جدیدمو به نمایش بذارم ببینین الی چه کرده همه رو دیوونه کرده کللل هو هو

واااای ینی یه چی بگم از خنده غش کنین
اومدم لپ تاپو روشن کردم نور صفحه اش خیلی کم بود 
دو ساعت داشتم با مدرک ارشدم تو تنظیمات سیستم میگشتم نورشو زیاد کنم مگه میشددد
صفحه پیش زمینه رو عوض کردم دیگه جونم براتون بگه ابعادش تغییر دادم همه کار کردم جز نور صفحه!!!!
بعد ابجی کوچیکم(مبینا) اومده تو اتاقم ، دیده من عین موش کور زل زدم به لپ تاپ دو ساعته، گفت الی چکار داری میکنی؟!؟! 
منم همونجوری که با دقت زل زدم به لپ تاپ که ببینم اصن چکار دارم میکنم گفتم هیچی بابا نور صفحه اش اینقد کمه کور شدم دارم دنبال میگردم زیادش کنم 
اومده با خونسردی دو تا دکمه ها ینی فقط دو تا دکمه رو گرفته میگه بیا خوب شد؟ 
اون لحظه من 
مبینا 
لپ تاپ


هرکی بخنده از الیون نیست
دیدین تو ایسنتا مد شده اینفلوینسر ها به مخاطبینشون میگن مثلا علی صبوری دیدم تو پیجش به فالوراش میگه صبوریتی 
یا سی سی میگه سیسیون
حالا منم میگم الیون (ازین کارا قرتی پرتی)

خب بذارین براتون عکس بذارمممم
عکس داریم چه عکسییی

نمای تالاری که صادق کار کرده بود رو به صورت تابلو براش زدم و بهش هدیه دادم
حدودا یک ماه روش وقت گذاشتم 

( واهااای باورتون نمیشه برای اپلود این عکس ها من چه مشقتی کشیدم اول اودم عکس هارو از گوشیم انتقال بدم گوشیم شارژ نداشت داشت خاموش میشد به یه وضی سرعتی انتقال دادم بعد اومدم اپلود کنم اشتباه سایتی ک همیشه اپلود میکردم نرفتم! از بس اپلود نکردم سایتش اشتباهی رفتم بعد منو انداخت تو پیچ و خم ایمیل نگم براتون پیر شدم تا تونستم وارد شم بعد دیدم عههه این نیست کههه
نگاه کردم دیدم بله اشتباه اومدم رفتم قبلی رااااحت برام باز کرد ) خب غر هامو زدم حالا بریم وارد بخش شیرین عکس ها شویم



این نما تالار واقعیه
(خوبب گفتم واقعیه وگرنه شما فک میکردین این تابلو منه نه ؟!!
مرسی از خودم که خودمو ضایع میکنه)

و آماااااااا

این شما و اییییین هم
تابلوی 
مننن



گرچه تصاویر از چیزی که اینجا مشاهده میکنید بسی زیباتر هستند

تابلوهم ابعادش خیلی بزرگه تو عکس معلوم نمیشه شاید






خب بریم سراغ دو سه تا عکس همینجوری دیگه که براتون اپلود کردم گفتم ببینین دلتون وا شه

این تابلو رو میخوام بزنم واسه خونه خودم انشالله 
گرچه توی اسب هنوز انچنان قوی نشدم ولی خیلی دوست داشتم رفقا طرحشو 
میخوااامش




خیلی خوشچلی موشچلیه نه؟؟؟؟




و این گل های خشک که دسته گل های صادق بود ولی همشونو طی یک حرکت به این صورت دراوردم
اخه داشتن تو دسته گل ها خراب میشدن بعدم ک خشک شدن دیگه خوشگل نبودن بعدم مگه من دلم میاد اینا رو بریزم دور 
دیگه باااز مجبور شدم از هنرام استفاده کنم(اخه میدونین گل ها رو تو سبد گذاشتن خیلی تخصص خاصی میخواد و باز هم مرسی از خودم که خودمو میترم







این مجسمه ای که میبینین وسط گل ها گذاشتم 
همین خرسه
اینو من 4 دبستان بودم سعیده روز تولدم بهم هدیه داد ولی چند روز بعدش افتاد زمین یه طرفش خوووورد و خاکشیر شد
منم گذاشتمش داخل پلاستیک چون کادو تولدم بود خو خیلییی باارزش بود نگهش داشتم تاااااا چند وقت پیش که دیدمش به این شکل درش اوردم
اصنم معلوم نمیشه یه طرفش به فنا رفته
همیشه همینطوری خرابکاری هام درست میکنم






بله 
اهم اهم
اینم که مشاهده میکنید منو صادقیم 
عید که گفتم زودی بخوابم فردا باید بریم کوهستون جوج بزنیم 
یادتونه میگفتم حالا چرت میزنم اونجا مثه معتادا
اتفاقا سر حال سرحال بودم برعکس صادق همش خمیازه میکشید خخخخ
چیزی که فکر میکردم برعکس شد



خب امیدوارم کیف کرده باشین مثه من
فهلنیییییییییی


دوستاان سلاااام 
وای نمیدونین چقد ذوق زده ام 
تابلو گربه ام ک گفتم خدا کنه خوب دربیاد آخرش یادتونه؟ 
تموم شد شبی رفتم با صادق قابش هم گرفتم نمیدونین چی شده فوق العاده ‌شده 
همونی ک میخواستم شده دقیقا 
براتون عکسش میذارم ببینین حتما 
تابلو کشتی هم تموم شده فقط رنگش مونده ک شبی رفتم وسایلاش خریدم چون میخوام تکنیکی رنگ کنم ک تا حالا با این تکنیک کار نکردم 
انشالله بتونم خوب درش بیارم معرکه میشه تابلوش چون همینجوری بدون رنگش فوق العاده شده 
خدا کنه فقط بتونم 
شایدم گذاشتم کشتی هم ک تموم شد دوتاشو باهم نشونتون بدم 
فهلنییی رفقااااا

این شما و این هممم تابلو کشتی



نمی دونم رنگش چطور شده خودم اصلا نمیفهمم خوب شده یا نه 
ولی یکی از کارهایی که خوشحالم از پسش براومدم




و حالا تابلو پیشی
همونی که کلی حرص میخوردم خوب بشه ولی اخرش از نتیجه راضی بودم



اهم اهم بله

اینقد میومدم تو اتاقم قربون صدقه تابلوم میرفتم ک پیش خودم میگفتم اگه یکی اینجا بود خدا میدونه چی میگفت بهم خخخخ!!!

سه پایه ای هم که مشاهده میکنید صادق جونم برام خریده


وای کی ساعت شد 2 و نیم؟؟؟
مبینا اومده بالا میگه بیا ناهار 
چقد زود دیر شد !
همزمان اینجا که بودم تو پیجمم بودم داشتم پست جدید میذاشتم دیگه خیلی وقت گرفته معلوم میشه
کشتیم چطور شده رنگش کردم؟
من برم ناهار
فهلنییییی 

دوستان سلاااااام
اون شب یادتونه گفتم نمی دونم تبریک بگم یا نه 
خب شکم بخاطر این بود که اگه خواستم بعد سوپرایزش کنم تبریک نگم که یادش بیاد 
ولی بعدش که فکر کردم دیدم من که هیچ برنامه ای برا سوپرایزش نریختم بعدشم ممکنه یکی از دوستا اطرافیانش بهش تبریک بگن  
خلاصه اون شب نه تنها بهش تبریک گفتم که تا دم خونمه مون هم کشوندمش !خخخ
خیلی سوپرایز شده بود اینقد خوشحال شد که پیش خودم گفتم خداروشکر بهش تبریک گفتم !
صبح هم ک از خواب بیدار شدم به مامان گفتم مامان بریم بیرون من یچی بخرم واسه صادق
اخرش هم یه بلوز شلوار براش گرفتم با یه کلاه
و دیروز ظهر بود که یه جشن مختصری گرفتم و کادوهاشو بهش دادم

راسی امروز اومدم که براتون عکس های تابلوهامو براتون اپلود کنمممم 
بیاین پست بعدییی

سلاملیکم سلاملیکم حالتون احوالتون
خب بذارین همون اول آخرشو بگم،  سرما خوردم منکه نمیگم کرونا میگم سرماخوردگی 
ولی خدایی فک کنم سرما خوردم چون دیشب ک خوابیدم پتو رو از روی خودم کنار زده بودم بعد صبح از سرما بیدار شدم دیدم خیلی گلو دردم 
ولی دیگه احتیاط میکنم از صادق خواستم نیاد چند روزی پیشم 
تنها قسمت سختش همینه از همین الان دلم براش تنگ شده  صبحی بهم زنگ زد اذیتش کردم اینقددد خخخ
با یه صدا گرفته ای و سرفه های الکی اینقد جوش کرد. الهییی. مریضم سادیسم دارم  البته زودی بهش گفتم سر به سرت گذاشتم، اتفاقا من دوست ندارم با مریضی جلب توجه کنم لم میخواد زووودی خوب بشم حوصله مریضی و افتادن رو ندارم 
خدا خودش این بلا رو از سر همه رفع کنه 
آمیییین

با سلام خدمت کاربران محترم سایت میهن بلاگ

در ٢-٣ ماه گذشته به علت  ارسال روزانه چند میلیون نظر اسپم (که اسپمرها برای تبلیغ آدرس وبشون، این نظرات رو با نرم ا فزارهایی ارسال میکردند) ، سرورها سنگین میشدند و کاربران موقع مشاهده صفحات پیام خطا دریافت میکردند و علاوه بر این دیتابیس ها پر از نظرات بی ارزش و تبلیغاتی میشدند.

برای جلوگیری از ارسال پیامهای مزاحم در قسمت نظرات، و درنتیجه حفظ کیفیت سرویس، از امروز ارسال نظرات فقط با حروف فارسی ممکن خواهد بود. در ضمن فیلد آدرس وب نیز تا اطلاع بعدی از قسمت نظرات حذف گردیده است.


سلااااااااااااااااااااام دوستاااااااااااااااان
چطور مطورین؟ چه میکنین تو این ایام؟
من اومدم یکم فلشمو پاک سازی کنم گفتم یه سر هم این ور بزنم
نگم که چقد حوصلم سر میره 
نه که بیکار باشم نه اتفاقا کلی کاری هست که انجام بدم ولی برنامه ای نمیریزم 
همش هم میخوام یه برنامه ای بریزم ولی پیش خودم میگم ولش کن بذار رفتم سر خونه خودم بهتر میتونم برنامه بریزم 
اخه خونه خودمون نسبتا شلوغ پلوغیه بالاخره یا بچه های خواهرا اینجان یا مامان کار بهم میسپاره خلاصه نمیشه دیگه
منو صادق هم چند روز پیش برای سومین بار صیغه محرمیت خوندیم خخخخ 
خب ما که نامزد شدیم چند وقت بعدش صیغه محرمیت خوندیم که محرم باشیم چند ماهی خوندیم دوباره تموم شد دوباره خوندیم و چند روز پیش که من واقعا به صادق برای سومین بار گفتم بله!!
خواهرم میخندید میگفت اخه تو چقد عروس میشی 
گفتم بده همش جشن دارین عروسی دارین ؟؟
بعدم گفتم فک کن الهام در 80 سالگی : عصای طلا اوردیم دخترتونو بردیم 
برخلاف دو تا خواهرم که عقد بستن نه من و نه صادق دوست نداشتیم عقد بشیم 
اینجوری فقط  میخواستیم نامزد باشیم ولی ازاد تر باشیم برا رفت و امد هامون 
سر به سر صادق میذاشتم میگفتم من خسته شدم از بس باهات ازدواج کردم  جوونیم به پات ریختم ولی یه قرون مهریه نگرفتم  میگفت الهام یه سال نشددد جوونی؟؟؟!!
خخخخ 
نمیدونه که من اگه صد بار دیگه هم ازدواج کنم بازم اونو انتخاب میکنم به احترام این جمله عاشقانه یک دقیقه سکوت 
به قول مبینا اییییییش چندششش
خخخخ
ولی از یه لحاظ خوب شد که ما نمیتونیم عروسی بگیریم اونم اینکه من اصلاااا دلم نمیخواست یه بنده خداهایی رو واسه عروسیم دعوت کنم که مامانم هم میگفت حتما باید باشن حالا خداروشکر دیگه مجبور نیستم  قال عروس مثبت اندیش
خب من برم دوتا عکس هم میخوام پرینت بگیرم واسه تابلوهام بریزم تو فلش 
یه سر هم برم پایین ببینم پدر و مادر گرام چه میکنن
فعلنیییی رفقااا

آخرین جستجو ها

My Memento ♥ وب عمومی (همه چیز در یک نگاه) berfoheaca Holly's style Denise's game سامانه ارتباط سازان (مازندران-بابل) Richard's info circontcopconf ninescaha Roger's style