محل تبلیغات شما
سلاااااااااااااام دوستان
حدس بزنین امشب کجا بودم؟؟
خونه برادر شوهر
برای اولین بار امشب رفتم خونه برادر صادق
کلا از قوم شوهر من فقط خونه پدر شوهر رفتم و بس 
اونم مناسبتی یا مراسمی اگ میشد میرفتم شاید فقط یکی دوبار همینجوری رفته باشم
ماهم معلوم نیست رابطمون چجوریه یه جاهایی مثه نامزد ها میمونیم یه جاهایی مثه زن و شوهر ها خودمون هم نمیدونیم با خودمون چند چندیم خخخخ
وااای که چقد امشب دوباره با همعروس ها تو سروکله هم زدیم خخخخ
اهان من نگفتم بهتون صادق اینا 4 تا برادرن که صادق بچه شیطونه اخریه
اما من دو تا هم عروس دارم چون برادر سومش عقلی کرده ازدواج نکرده خخخخ
خلاصه شبی رفتم اونجا ازونجایی که خوشم نمیاد فیگور تازه عروس ها بگیرم برخلاف جدال درونیم که هی میگفت الهام شبی بار اول اومدی بشین نمیخواد کمک بدی زشته فلان ، باز هم نتونستم و رفتم اشپزخونه دوتا ظرفوو هم بیشتر نشستم ولی شستم بعد رفتم نشستم 
خخخخخ چه ظرفی هم شستم الهام هم عروسم (اسم اونم الهامه که من گفتم برا اینکه قاطی نشه به اون که میگن الهام به من بگن الهام جون)میگفت نه تو بار اول اومدی برو بشین منم گفتم ببین بار اول دوم نداره اگ لان بشینم دیگه عادت میکنم هیچ وقت پا نمیشم برات ظرف بشورم کمک بدم خودت تو ظرف یه بار مصرف بهمون غذا بده دیگه من نمیدونم 
بعد همینجور داشتم با فاطمه ظرف میشستم رو میکردم به صادق که تو پذیرایی نشسته بود میگفتم جونم صادق منو صدا زدی ؟؟؟ الان میام الاان

الهام هم میگفت نه الی هیشکی صدات نکرد ، صادق هم نامردی نکرد گفت الیی چرا نمیای زود بیااا خخخخ
مادر شوهرم که این وضع رو دید بنده خدا از تو همون پذیرایی صدا بلند کرد که الی بیا بشین نمیخواد ظرف بشوری 
منم دستامو شستم گفتم چشششم مامان جان ، بعدم رو کردم به الهام گفتم دستور از بالا اومده از من که انتطار نداری جواب سربالا بدم به مادرشوهر
رفتم نشستم کنار صادق ، مادر شوهر با تعجب نگام میکرد پدر شوهر غش خنده رفته بود
الهام هم با فاطمه گفتن ببین کاری نکن ما دوتا بشیم یه جبهه فلان منم بلند شدم گفتم جهنم ضرر بابا نخواستم من که تا اینجاش شستم یه دونه دیگه مونده به دردسرش نمیارزه!

من اخلاقم اصلا نمیذاره بشینم گرچه شبی خودکشی هم نکردم ولی بالاخره بلند شدم که یه ذرویی کمک بدم بعد با این وجود اگ کسی فک کنه وظیفمه دیگه اصلا دلم نمیخواد بلند شم ینی فک میکنم همه همینطور باشن
خلاصه اینم از ماجرا شبی ما
راسی صادق یه موتوری هم داره دو روزه راش انداخته بده دست سرپرستش بعد منم که خیلی موتور سواری دوست بهش گفتم شبی با موتور بیا دنبالم خخخخ
اونم گفت زشته جلو مامانت اینا گفتم نه بیا موتور دوووس
خلاصه نه کیف دستی همرام برداشتم نه کفش پاشنه بلند پوشیدم ،یه جوری اماده شدم برا موتور سواری خخخخ خودم از کارا خودم خندم میگیره
تازه وقتی صادق میخواست موتورش راه بندازه چقد همه نگران بودن به من میگفتن نصیحتش کن نذار تند بره نذار موتور سوار شه فلان
به صادق میگم چرا اینقد همه نگرانن میگه از بس بخاطرم اومدن بیمارستان
گناه مامانش چقد نگران بود بعد من شبی خودم نشستم ترکش
به صادق میگم بابات اینا تو دلشون میگن گفتیم زن بگیره یکم جلو کاراتو بگیره حالا یکی میخواد جلو زنتو بگیره!
ولی من موافق کارهای خطرناک نیستم به صادق گفتم که مواظب خودش باشه و مطمعنم که خیلی هست به مامانش هم گفتم مامان از من توقع نداشته باشین صادق رو تحت فشار بذارم که کنترلش کنم یا بخوام تغییرش بدم( ینی مشغول ضمه این فک کنین اصن ازینکارا میکنم !!! حالا سعی خودمو که میکنم !!) گفتم من دوست ندارم همش بگم تند نرو فلان یا هی بخوام تذکر بدم فایده ای هم نداره همینکه میدونه من چشم انتظارشم و نگرانشم خودش دیگه مواظبه و مطمعنم هم که هست .خدا خودش نگهدارش باشه
ولی در کل چقد خوب میشه که ادما هیچ وقت با فکر تغییر تو زندگی نرن یا طرفشون رو همونجوری که هست بخوان من خیلیی این خصلت رو دوست دارم یه جاهایی خیلی سخته ولی واقعا سعی میکنم همونطور که هست بپذیرمش اینجوری صادق هم کنار من راحتتر خودشه و چیزی ازم پنهون نمیکنه مثلا خودم دیدم تو بعضی چیزا که بهش گیر دادم شاید هم فقط یه بار گیر داده باشم ولی دیگه تو اون زمینه برام تعریف نمیکنه چیزی یا معذب مبشه 
ولی صادق دمش گرم واقعا این خصلت رو داره چقد چیزی بهم یاد میده همیشه با رفتارش 
با اینکه خیلی شیطنت داره ولی در عین حال بالغ درونش خیلی میفهمه 
خدا برام حفظش کنه 
شبتون بخیر رفقاا

پایان نامه و نقش برجسته..

تابلو افرینش و سه اسب

درگیر پایان نامه

هم ,صادق ,گفتم ,تو ,یه ,رو ,بار اول ,که هست ,یه جاهایی ,صادق میگم ,اول اومدی

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سمپاشی شرکت نگین دشت littlifeli بیجار، شیرین بلاغ راه اندازی سیستم تبادل لینک هوشمند | مجانی انیمه سیتی congaphopa فروشگاه اینترنتی ساعت مچی هوشمند ارزان ترس نه اما فاش می گویم حقایق تلخ اند... asemooni1368 sitanessly